گشت و گذار

گشت و گذار

ایرانگردی و جهانگردی
گشت و گذار

گشت و گذار

ایرانگردی و جهانگردی

روز چهارم سفر: سفر یک روزه به اطراف ایروان

امروز پس خوردن صبحانه ای مفصل ! حدود ساعت 11 از سمت شرق ایروان به طرف گارنی و گغارد حرکت کردیم.

مسیر مثل روز اول پر از دست انداز و چاله و چوله بود. حدود 60 کیلومتر مسافت را در 1.5 ساعت طی کردیم. دلیل آن هم خرابی مسیر و محدودیت سرعت بود.

ساعت 12.30 به گغارد رسیدیم. یک مجموعه کلیسایی شامل 5 کلیسا، محراب و سالن 4 کلیسا در دل کوه کنده شده بود و این کار در زمانهای مختلف صورت گرفته بود. ابعاد کلیساها از یک محراب و سالن اصلی 12 متر مربعی بود تا کلیسایی با ابعاد بزرگتر یعنی محراب و فضای آن حدود 50 متر و سالن ورودی حدود 30 متر مربع.

یک کلیسا هم در محوطه کنار کوه ساخته شده بود که خود دارای دو گنبد بود، یکی بزرگ و دیگر کوچک تر، نکته مهمی که در تمامی اینها قابل توجه است، سمت و سوی محراب است، تمام اینها در جهت شرقی - غربی طراحی شده اند ، البته با کمی تغییر درجه جزیی، که آنهم به دلیل سختی کندن کوه و ساختن طاق و ستونهای سنگی از دل کوه بوده است.

این نکته در تمامی کلیساهای ارمنی که مشاهده و بازدید کردم - با کمی تغییر درجه جزیی - وجود دارد.

دلیل آن چیست ؟ نمیدانم! باید در تاریخ سرزمین و آداب و سنن منطقه جستجو کرد. البته حدث میزنم شاید به دلیل قدمت حضور ادیان مهر پرستی در آن نواحی و سپس آیین زرتشتی، این رسم از آن زمان به فرهنگ آیین ارمنی داخل شده و بعد از چندی هم ثابت گردیده است.

جون در معابد مهرپرستی، محراب معبد دقیقا به شمت شرق قرار گرفته که نمونه آن نیز در منطقه گارنی ارمنستان هنوز دیده می شود.

پس از بازدید از کلیسا(های) گغارد، به قصد دیدن گارنی از همان مسیری که آمده بودیم، مراجعت کردیم.

حدود 20 کیلومتر که مسیر را بازگردیم، به یک سه راهی می رسیم که باید به سمت چپ تغییر مسیر بدهیم و پس از حدود 5 کیلومتر به محوطه باستانی گارنی خواهیم رسید.

در محوطه ورودی، یک پارکنیک آماده شده که ظرفیت حدود 50 اتومبیل را دارد. در سمت چپ محوطه دستفروشانی را میبینیم که در یک ردیف دکه های فروش لواشک، مربا، ترشی، شراب میوه های زردآلو، انگور، سیب، انار و یک نوع نان محلی با خمیر آغشته به عسل و گردویی عرضه میشود.

یکی از دکه دارها که زن بود، تقریبا به زبان فارسی مسلط شده بود و محصولات خودش را به فارسی معرفی میکرد.

ورودی گارنی برای هر نفر 1200 درام است.

پس از ورود به محوطه اصلی، یک تابلو نقشه در سمت راست نصب شده که به معرفی مکانهای واقع در محوطه میپردازد. (به 5 زبان) ، در سمت چپ ورودی یک فروشگاه صنایع دستی و یک سوپر کوچک ساخته شده است، دستشویی و توالت در زیر این دو مغازه وجود دارد.

نکته جالب: در دستشویی دارای 3 چشمه توالت که یکی ایرانی و 2 تا فرنگی است، ضمنا توالت ایرانی آن شیر آب و شلنگ هم دارد! و البته خیلی هم تمیز و بی بوست.!

ورودی دارد، نفری 100 درام.

سمت راست ورودی، پشت تابلو نقشه، حمام مربوط به دوران هلنیسم است که بقایای آن را از زیر خاک درآورده اند و روی آن هم یک سازه فلزی شامل سقف و دیوار و پنجره ای سراسری - که از سطح زمین حدود 120 سانتی متر بالاتر قرار دارد - ساخته شده است.

معبد گارنی درست مقابل درب ورودی و در فاصله 50 متری قرار دارد، بنایی که در زمان خودش خیلی باشکوه بوده است و در این زمان هم خیلی استوار به نظر می رسد. ابعاد آن حدود 15 متر در 12 متر و به صورت مستطیل شکل ساخته شده است. در اضلاع بلندتر، 8 ستون و در دو ضلع کوچک، 6 ستون طراحی شده، این بنا در امتداد شمالی - جنوبی ساخته شده و درست مماس با دیواره غربی آن خرابه های معبد میترایی (مهرپرستی) قرار دارد.

در اصلی معبد به سمت شمال است و با 15 پله از سطح زمین ارتفاع گرفته است، البته ارتفاع هر پله حدود نیم متر است. محوطه داخلی معبد در ابعاد 12 متر مربع است که در سقف شیروانی مانند آن یک نورگیر مربع شکل در ابعاد یک متر مربع ایجاد شده است. مقابل محراب آن یک تخته سنگ یک تکه و مکعب مستطیل شکل مانند یک میز، با سطحی صاف و صیقلی قرار دارد.

هیچگونه تزیینانی داخل معبد نیست، اما در قسمت خارجی و زیر سقف، حد فاصل میان دیوار اصلی معبد و ستونهای سنگی تزئینی آن، نقشهای هندسی شکل روی سنگ تراشیده شده است.

گفته اند که این معبد در یک زلزله ویران شده که مجددا از روی تصاویر گذشته، آن را بازسازی کرده اند.

بازدید ما از گارنی حدود نیم ساعت طول کشید و از تمام زوایای آن عکس و فیلم گرفتم. از معازه صنایع دستی هم تعدادی یادبود، نقشه ارمنستان، یک سی دی موسیقی سنتی ارمنی خرید کردم که در مجموع 22 هزار درام شد.

از اماکن تاریخی و مذهبی که تاکنون در کشور ارمنستان دیده ام، معبد گارنی مدیریتی قابل قبول در امر اطلاع رسانی و راحتی توریستها داشت.

ساعت 2 بعدازظهر محل را ترک کردیم و به نیت دیدن دریاچه سوان، عازم این منطقه شدیم. باید تمام مسیر رفته را برمیگشتیم و در جاده دریاچه قرار میگیرفتیم.

تمام راه رفته را دوباره برگشتیم و از ورودی ایروان به سمت شمال شرق تغییر مسیر دادیم و از طریق جاده کمربندی ایروان وارد بزرگراه سوان شدیم.

در مسیر جاده کمربندی کارگاههای مختلف ساختمانی، فنی، تعمیراتی و یک قبرستان بزرگ (بهشت مریم!) دیده میشود. دقیقا در محل تلاقی جاده کمربندی و بزرگراه سوان، چند کاباره، کازینو، کلوپهای شبانه ساخته شده است.

مسیر بزرگراه توسط پلیس گشت و دوربینهای سرعت سنج کنترل می شود. اسفالت جاده تقریبا خوب است ولی هنوز هم دارای همان مشکلات سایر جاده های ارمنستان است.

فاصله تا سوان 60 کیلومتر است، مسیر را طی کردیم و در خروجی شهر سوان از بزرگراه خارج شدم، تازه متوجه شدم که اصلا نمیخواستم به داخل شهر بروم و باید به دریاچه می رفتم، به همین دلیل در اولین محل دوربرگردان (زیر پل بزرگراه) دور زدم و حدود 500 متر برگشتم، مقابل یک کافه توقف کردم تا از افراد آنجا نشانی درست را سوال کنم.

هوا سرد شده و باد سوزناکی در حال وزیدن است، گفتم اصلا برویم داخل، هم نشانی را بپرسیم و هم قهوه ای بخوریم.

کارگر کافه وقتی متوجه شد من ایرانی هستم، شماره تلفن یکی دیگر از کارکنان را گرفت و بعد هم گوشی را داد به من! با گفتن سلام، متوجه شدم آن طرف مکالمه یک خانم است و گفت: 5 دقیقه صبر کن تا من بیایم!

منهم گفتم: باشه صبر میکنم.

یک خانم میانسال هم در آنجا کار میکرد، گفتم دو قهوه با شکر برایمان بیاورد.

کافه جالبی بود، یک ساختمان که 12 متر کنار جاده و 6 متر هم عمق دارد. یک سالن 12 در 4 متر بزرگ که در سمت چپ آن به اندازه یک اتاق 3 در 4 به صورت بار درآورده اند و با یک بخاری هیزمی تمام فضا را گرم کرده اند. در مقابل درب ورودی چهار اتاق کوچک 2 در 3 که یک میز و دو نیکمت برای 4 نفر دارد، ساخته شده است. افراد وقتی داخل اتاق هستند، در را میبندند و دیگر مزاحمتی برای سایرین ندارند.

به دلیل سرمای هوا، ترجیح دادم کنار همان بخاری هیزمی بنشینم. قهوه هم آماده شد و کنار بخاری خوردیم. (جای شما خالی)، وقتی قهوه را خوردیم و کمی گرم شدیم. خانم پشت خط تلفن هم رسید و با رویی خوش خیلی گرم با ما سلام و علیکی کرد! فارسی را خوب صحبت میکرد ولی کاملا مسلط نبود.

خودش را معرفی کرد (آسیه) و گفت که خواهرش در جلفای اصفهان زندگی میکند و خودش هم به تازگی حدود 2 ماه آنجا بوده، از مشکلات حجاب و پوشش و... هم به شوخی گله میکرد.

صحبتهای ما گل کرده بود و کم کم تعداد افراد علاقه مند به دیدن دو توریست خارجی بیشتر میشد و یکی یکی داخل می آمدند و راجع به ما پرسش میکردند.

دیدم دیگر وقتمان خیلی تلف شده و ممکن است موفق به دیدن جاهای مورد نظر نرسیم و هوا تاریک شود. از آسیه عذر خواهی کردم و گفتم که وقت نداریم، خیلی تعارف کرد که شب را مهمانش باشیم. گفتم امکان ندارد و اگر خدا بخواهد در سفر بعدی شاید اینگار را بکنم. اما تلفنش را داد و گفت اگر نیاز به توضیح و کمک داشتم حتما با او تماس بگیرم تا از طریق تلفن بتواند با زبان ارمنی، نیاز من را توضیح دهد.

پول قهوه و یک فلاکس آبجوش را هم نگرفت و گفت قابل ندارد!

از مسیر معرفی شده به سمت دریاچه حرکت کردیم. در شبه جزیره ای که در دریاچه وجود دارد سه کلیسا ساخته شده که دوتای آن مربوط به سالهای حدود 400 میلادی و یکی هم جدید و برای افراد مقیم در محل است. یک مرکز آموزش دینی و کتابخانه هم وجود دارد و در دیگر نقاط هم پلاژهای متعدد، رستوران، کافه ساخته شده است.

در آن سرما و باد شدید، با پررویی به مقابله با مشکلات پرداختیم و از کوهی که دو کیسای قدیمی روی آن ساخته شده بود، بالا رفتیم.

هنوز 10 متری نرفته بودیم که یک پیرزن سرراه ما سبز شد و به عرضه صنایع دستی که خودش درست کرده بود، مانند گردن بند سنگی، دستبندی سنگی، صلیب سنگی و... پرداخت و با اصرار از ما میخواست که از او خرید کنیم. منهم رویش را زمین نزدم و 2500 درام از او خریدم، او هم یک صلیب سنگی به من هدیه داد.

خوب، خدا مقدر کرده بود که ما از ایران به ارمنستان برویم و به همین اندازه به آن پیرزن کمک کنیم. بهتر از گدایی است که متأسفانه در خیابانهای ایروان زیاد به چشم میخورد.

مسیر دارای دو بخش است حدود 40 متر، مال رو و خاکی است و در ادامه پله های سیمانی وجود دارد که تا پای ساختمان کلیسا کشیده شده است و در یک طرف آن نیز نرده های محافظ فلزی کار گذاشته اند. با لجبازی توانستم پله ها را شماره کنم، 348 پله!

کلیساها درشان قفل بود و داخل آن را نتوانستیم ببینیم. اما از زوایای مختلف آنها و دریاچه عکس گرفتیم. در بالاترین نقطه کوه و پشت دو کلیسا، در فاصله حدود 100متری یک ساختمان یک طبقه به نظر رسید، به سمت آن رفتیم و وقتی رسیدیم، متوجه شدیم که یک بنای مخروبه است و مانند منبع آب، احتمالا در گذشته از آن برای ایجاد فشار آب و آبرسانی استفاده می شده است. در فاصله همین منبع تا کلیساهای قدیمی، (100 متر) به تازگی اقدام به محوطه سازی و کاشت درختهای کاج کرده بودند. فضای زیبایی است مخصوصا در تابستان، در همین فصل و همین روزی که ما آنجا بودیم، عشاق با پررویی، سرمای هوا را مغلوب کرده بودند و در این فضای عاشقانه به راز و نیاز با هم می پرداختند!!

بعد از کمی عکس گرفتن و تقریبا منجمد شدن، از مسیری که رفته بودیم، برگشتیم. در پایین کوه، یک رستوران و سوپر به صورت یک طبقه ساخته شده، برای فرار از سرما و گرم شدن وارد آنجا شدیم، مسؤول آن یک خانم میانسال است و فروشنده سوپر هم یک پیرزن که معلوم شد مادر همان خانم است.

دو قهوه متوسط سفارش دادیم و خوردیم، خوب گرممان کرد. 500 درام.

به سمت ایروان و به نیت رفتن به تله اسکی زاخ کازور حرکت کردیم.

هوا ابری و کمی سرد است، برای رفتن به تله کابین باید ابتدا از شهر هازار عبور کنیم، شهری است با جمعیت کمتر از 30 هزار نفر، یک نیروگاه برق سیکل ترکیبی دارد از نظر قدرت تولید برق از نیروگاه شهید رجایی قزوین بزرگتر است.

در شهر هازار توقف نکردیم و از جاده کمربندی آن به طرف زاخکازور رفتیم. این شهر یا بهتر است بگویم شهرک، از نقاط تفریحی و ییلاقی ایروان است که در فاصله 35 کیلومتری آن قرار دارد. جاده کوهستانی و دارای پیچ و خم است، اما راه و اسفالت خوب است و در مسیر تابلوهای سبز رنگی نصب شده که مسیر رفتن به تله اسکی را نشان میدهد.

در منطقه مسکونی آن 4 کلیسا و تا دلتان بخواهد بار، دیسکو، کازیونی کوچک، متل و اقامتگاه است. البته در این فصل بیشتر آنها بدون مشتری بودند و صاحبانشان بیرون ساختمان چند نفر باهم یا میخوردند و یا تخته نرد بازی میکردند.

مسیر را تا ابتدای تله اسکی رفتیم، تا متوجه شدیم که تعطیل است! خوب دماغ سوخته شدیم.

مثل بچه های خوب از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم. البته نه از مسیر اصلی، بلکه از جاده قدیم ایروان، که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند، آنقدر دست انداز و خراب بود که باید مثل بازیهای کامپیوتری، مدام به چچ و راست حرکت کنم تا ماشین توی آنها نیافتد.

تقریبا ساعت 8 شب به هتل رسیدیم. خیلی خسته شده بودم، دیگر حال بیرون رفتن هم نداشتم، کمی تلویزیون نگاه کردم، مطالبم را جمع بندی کردم و... خوابیدم.

روز سوم سفر: شهر ایروان

امروز ساعت 9 پس از خوردن یک صبحانه مفصل، برای گشت داخل شهر آماده شدیم و حرکت کردیم.

تمام منطقه مرکزی شهر ایروان را پیاده گشتیم. از نقاط دیدنی مانند مسجمه مادر، یادبود شهدای ارامنه، کاسکاد، سالن اپرا دیدن کردیم.

هزار پله (کاسکاد) فقط 552 پله دارد! شاید رفت و برگشت را حساب کرده اند! در قسمت بیرونی کاسکاد، دو ردیف پله در طرفین طراحی شده که ارتفاع هر پله حدود 15 سانتی متر است و حرکت روی آن خیلی راحت و بدون مشکل انجام میگیرد.

تقریبا هر 100 پله یک طبقه طراحی شده که نمادهای مختلفی در آن محوطه قرار گرفته است، حوض های دارای فواره و مسجمه های مختلف، روی دیوار مقابل هم طرح های تجسمی و گرافیکی.

به بالاترین نقطه کاسکاد که رسیدیم، متوجه شدیم هنوز ساخت و ساز ادامه دارد و احتمالا تا چند سال دیگر مسیر تا بنای یادبود ارامنه ساخته خواهد شد. و شاید هزار پله تکمیل شود.

از محوطه بنای یادبود شهدای ارامنه تمام شهر دیده میشود. هنوز به دلیل نبودن آلودگی هوا در ایروان، میتوانیم کوههای آرارات را به راحتی ببینیم. اما فکر کنم در سالهای بعد این امر به راحتی میسر نباشد.

دلیل:

آدمهای اینجا هم مثل ما هستند. یعنی اول تکنولوژی وارد میکنند و سپس فرهنگ استفاده را یاد میگیرند. البته به دلیل ورود خودروهای استاندارد و مدل جدید، این پیش بینی به این سرعت اتفاق نخواهد افتاد، اما دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد!

کارهای متفرقه امروز

200 دلار را در بانک به درام تبدیل کردم، هر 100 دلار معادل 48450 درام است،

هتل را در تفلیس و باتومی، رزرو کردم، 219 دلار برای سه شب.

یک شب هتل را در ایروان تمدید کردم، 57 دلار

پس سال تحویل در ایروان هستم.

پیشاپیش عید همگی مبارک.

بعدازظهر به ایروان مال رفتیم.

ایروان مال یکی از جدیدترین ساختمانهای تجاری ایروان است که مرکز خرید بزرگی است و برندهای معروف در آنجا مستقر هستند و بخشهای جذابی برای سرگرمی بچه ها و نگهداری آنها دارد.

یک بخش بنام جزیره گنجها برای سنین -18 سال طراحی شده و حدود 100 مغازه برای عرضه پوشاک، لوازم آرایش، ورزشی، کیف و کفش و... وجود دارد.

یک رستوران وسیع حدود 2000 متر مربع که در اطراف این محوطه سرپوشیده و زیبا، غرفه های عرضه مواد غذایی و فست فود قرار گرفته اند و در وسط محوطه نیز میز و صندلی ها به صورت مرتب و دو نفره یا چهار نفره چیده شده است که افراد میتوانند پس از دریافت غذای خود در این محل آن را میل کنند.

قیمت یک KFC سه تکه بدون مخلفات و نوشابه، 1500 درام است.

از غرفه عرضه غذای حلال لبنانی هم یک ساندویج مرغ، سالاد فتوش، سس ثوم، نوشابه تمرهندی خریدم، قیمت آن 2500 درام شد.

نوشابه تمر هندی 500 درام، حدود 4000 تومان

سس ثوم، 100 درام، حدود 800 تومان

ساندویج 400 درام، حدود 3200 تومان

سالاد 1500 درام، حدود 12 هزار تومان!

* دیگر معادل ریالیِ پولی که خرج کرده ام را نمی نویسم. چون اصلا دوست ندارم که هی چرتکه بیاندازم که مثلا قیمت ریالی آن چقدر شد یا چقدر با ایران تفاوت دارد و....

اینجا هستم، پس باید با همین پول ارمنی و قیمت اجناس کنار بیایم و از سفرم لذت ببرم.

بعد به قسمت هایپرمارکت آن رفتیم، فضای بسیار وسیع شاید حدود 10 هزار متر مربع، انواع لوازم، مواد غذایی، شیرینی، ترشی، سالاد، گوشت قرمز و سفید، میگو و خرچنگ و ماهی زنده و مرده! خلاصه هرچی که میخواستی آنجا پیدا می شد.

ما هم با دیدن این مواد غذایی متنوع، وسوسه شدیم و حدود 16000 درام خرید کردیم. البته همه آنها شکمی بود و برای گشت روز بعد به در ما میخورد.

ساعت 9 شب به زور از ایروان مال خارج شدیم! تاکسی های مخصوص مال مقابل در ورودی آماده بودند و ما هم با یکی از آنها به سمت هتل حرکت کردیم.

قیمت تاکسی 1000 درام، البته عدد تاکسی مترش 700 درام نشان میداد، ولی خوب دیگر مشتری آخر شب خونش پای خودش است.!

خریدها را داخل ماشین گذاشتم و به همراه همسرم برای یک پیاده روی شبانه به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. فقط توانستم به کلیسای گریگور لوساوریج برویم،

کلیسای بزرگی است که در قسمت جنوبی بافت مرکزی شهر قرار گرفته ، مقابل یک مرکز خرید بزرگ ، این کلیسا در یک زمین حدود یک هکتاری ساخته شده است که در اطراف آن فضای سبز و سه پارکینگ اتومبیل به شکل مثلثی طراحی شده است. و یک شهربازی هم در ضلع شمالی آن قرار گرفته است.

ورودی آن از سمت خیابان اصلی (خیابان تیگران متز) دارای یک ردیف پله با پهنای 6 متر و حدود 100 پله به سمت بالا ساخته شده که در طرفین آن دو سطح شیب دار به موازات پله های ورودی طراحی شده است.

بنای اصلی مانند صلیب است و در راستای شرقی - غربی ساخته شده، البته در کتیبه ورودی یک تاریخ بازسازی (2001) قید شده - این مطالب را بدبختی و تبدیل حرف به حرف ارمنی به لاتین و خواندن برای یک ارمنی زبانِ انگلیسی دان، فهمیدم.! فهمیدید بدبختی یعنی چی؟ کافی است یکبار امتحان کنید تا بفهمید چقدر آسان است!!

محراب کلیسا سمت شرق ساختمان (یعنی نوک صلیب) قرار گرفته، پس حاضران در کلیسا، رو به سمت شرق به عبادت میپردازند. سمت راست ورودی یک میز، یک دسته گل، یک سبد چوبی برای دریافت نذورات شرکت کنندگان قرار گفته است، درب اصلی ورود، (پایین صلیب) قرار دارد و در طرفین آن با فاصله حدود 12 متر ، دو در کوچک دیگر تعبیه شده که امکان ورود معلولین با ویلچر را هم دارد.

در دو سمت ساختمان (طرفین صلیب) دو ورودی دیگر است که به نظرم برای امور اداری در نظر گرفته شده، پشت محراب (نوک صلیب) هیچگونه ورودی نیست و محوطه اطراف کلیسا به سمت پشت محراب ساحتمان، به وسیله دو ردیف پله تا ارتفاع 4 متر روبه پایین است. یعنی کلیسا تقریبا از سطح زمین حدود 4 - 5 متر بالاتر قرار گرفته است.

---*-****-*----

شبهای ایراوان خیلی سوت وکور است. مخصوصا اگر هوا هم سرد باشد.

تمام مغازه ها ساعت 6 تا 7 تعطیل میشوند. مالها ساعت 9 تا 9.30 چراغ هایشان خاموش میشود.

راستی یادم رفت بگویم اینجا از ساعت 10 صبح تا 6 بعدازظهر کار می کنند. بانکها از ساعت 9.30 صبح، مدارس 8 صبح، شرکتهای خصوصی که با ایرانیها سرو کار دارند حدود 9 صبح شروع کارشان است. البته کارگرهای مغازه ها از ساعت 8.30 سرکار هستند و مشغول نظافت داخل و بیرون مغازه. اما شروع کار همان ساعت 10 صبح است.

شبها فقط فست فودها تا حدود 11 و کلوپها هم از 11 تا 7 صبح مشغول کارند.

اتوبوسهای داخل شهر هم با تعداد کمتر در مسیرهایشان تردد میکنند.

خط مترو

ایروان یک خط مترو با 12 ایستگاه دارد. به دلیل نام گذاری ایستگاهها برخلاف نام خیابانها، برای من خیلی سخت بود که بتوانم از آن استفاده کنم. چون اسمهای ارمنی به گوشم آشنا نیست و فقط همان "یان" آخرش را میفهمم!

در ایران ایستگاههای مترو بر اساس نام میدان، خیابان، تقاطع معروف روی زمین نام گذاری شده، اما به نظرم اینجا اینطوری نیست، چون نام ایستگاه با نام خیابان بالاسرش تفاوت داشت.

لازم به ذکر است، من چند روزی است در ارمنستان هستم و شاید نام گذاری به نام یک ساختمان یا مرکز معروفی در همان خیابان باشد که من از آن اطلاع ندارم.

روز دوم سفر

بعد از یک خواب شبانه در اتاقی که با یک شوفاژ برقی گرم شده بود و دستشویی و حمام هم داشت.

صبح روز دوم با حالی خوش و رفع خستگی، بیدار شدیم.

کلی از در و دیوار عکس گرفتیم، تازه فهمیدیم که این متل در یک پارک جنگلی قرار دارد، خیلی جای زیبایی بود. و سه ماه بعد زیباتر هم می شد.

مسؤول متل "فرهام" نام داشت، جوان باحال و مؤدبی بود، صبح وقتی دید که بیدار شده ام در محوطه مشغول گشت و عکس گرفتن هستم، جلو آمد و ضمن خوش و بش، از رضایت من از اتاق و راحتی آن پرسید.

از او تشکر کردم و گفتم صبحانه چی داری؟ گفت: هیچی!

گفتم: قهوه داری؟ گفت: بله!

گفتم: تا من ساک هایمان را داخل ماشین میگذارم، لطفا 2 تا قهوه برایمان بیاور تا کمی گرم شویم.

قبول کرد و رفت تا قهوه را آماده کند.

قهوه را خوردیم و با خداحافظی از فرهام، مسیر را ادامه دادیم. ساعت 10.30

هنوز تا ایروان 200 کیلومتر مانده است. اما هوا خوب شده بود و مسیر هم هموارتر بود.

45 کیلومتر بعد، شهر وایک بود و شهر بعدی هم یغگنادزور، دیگر به دشت رسیده بودیم، شهر آرارات را هم رد کردیم و از نزدیکی شهر آرتاشات، مقداری سیب خریدیم. 2 کیلو 500 درام، این منطقه دارای باغهای سیب فراوان و تاکستانهایش هم زیاد است. کنار جاده لواشک و میوه خشک، شراب سیب و انگور، کدو تنبل ، گردو، بامیه در دکه یا به صورت بساطی فروخته می شد.

از حدود 100 کیلومتری ایروان، اسفالت جاده خوب شد و از 60 کیلومتری هم جاده به صورت یک طرفه و سه بانده شد.

ساعت 13.30 به ایروان رسیدیم.

در قسمت جنوبی شهر فعالیتهای ساخت و ساز در دست انجام است و مسیرهای تردد خیلی باریک و مشکل ساز، تقریبا نیم ساعت طول کشید تا اتفاقی هتل را پیدا کردیم و ماشین را کنار دیوار هتل پارک.

پس از گرفتن اتاق در طبقه ششم، و کمی استراحت برای گشت داخل شهر و آشنا شدن با محیط، ساعت 5 بعدازظهر از هتل خارج شدیم و به آژانسی که از طریق آن هتل را رزرو کرده بودم رفتیم.

سیم کارت Beeline و نقشه و کتابچه راهنمای شهر را گرفتم. پس از فعال سازی سیمکارت متوجه شدم، 150 درام شارژ دارد و به همین خاطر یک شارژ 1000 درامی از یک دکه سر راه خریدم.

به خاطر سرمای هوا و اینکه لباس گرم نپوشیده بودیم، به هتل مراجعت کردیم و به استراحت و تنظیم برنامه فردا پرداختیم. لوازم برقی را شارژ کردیم تا روز بعد مشکلی نداشته باشیم.

سفر به ارمنستان

با سلام،

ساعت 10 صبح به بازار جلفا رفتیم و مقداری ارز (درام ارمنستان) خریدیم، قیمت درام روز 25 اسفند 73 ریال بود.

ساعت 12 پس از طی مسیر جلفا به نوردوز، به محل گمرک رسیدیم و پس از حدود نیم ساعت کارهای خروجی تمام شد و به نقطه صفر مرزی رفتیم.

مشکل از اینجا شروع شد...

برای صدور ویزا و اجازه ورود افراد به ظاهر مشکلی نبود. اما در واقع مصیبت بود، حالا فکر کنین که بنده باید یک وسیله 1200 کیلویی به نام خودرو را هم با خودم می بردم!

مقدمات ورود ماشین خیلی سریع طی شد ولی مشکل از جایی آغاز گردید که بنده به دلیل نفهمیدن قضیه و بلد نبودن زبان ارمنی، نتوانستم این مخ را بکار گیرم و بفهمم که باید پول چایی را آماده کرد!

هر چند که روی تمام دیوارهای سالن و ورودی گمرک نوشته شده بود: "رشوه دادن و گرفتن، پیگرد قانونی دارد!"

اما معلوم بود تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها ...

بهرحال به خاطر یک چاقوی بزرگ که توی لوازم کمکهای اولیه و لوازم سفر بود و آنهم در کنار تبر، اره، دیلم و... که من به عنوان یک جهانگرد زمینی و برای مواقع اضطراری، - اگر وسط راه مشکل فنی و خرابی برای ماشینم پیش بیاید و یا مجبور شوم شب را در یک منطقه غیر مسکونی توقف کنم، - نیاز به یک سری لوازم اولیه برای حفاظت از خودم دارم، باید برای سرپناه چادری داشته باشم و یا برای مقابله با سرما و یخ زدگی، لوازم گرمایشی مانند الکل جامد ، اجاق گاز کوچک و...، برای حفاظت از خود در مقابل جانوران و انسانهای جانور! حداقل یک چوب یا چاقو!

خلاصه مأموران بالاخره توانستند یک چیزی پیدا کنند و بنده را حدود یک ساعت معطل، بعد هم عکس و یک تعهد که مأموران با بنده با خشونت رفتار نکرده اند و این وسیله برای مدت سه روز نگهداری خواهد شد و اگر در این مدت بنده آمدم که تحویل خواهند داد وگرنه جزو اموال گمرک محسوب خواهد شد و به من تحویل نخواهند داد.

یعنی هاپولی!

مرحله بعد، داخل سالن گمرک

در این قسمت بندگان خدا به دلیل اینکه نمیدانستند ماشین من چه نوع ماشینی است، انگلیسی هم بلد نبودند تا از روی دفترچه بین المللی آن را بخوانند، حتی به خودشان هم زحمت ندادند یا صفحه روسی دفترچه را با صفحه انگلیسی آن تطبیق دهند و بفهمند که مدل ماشین و ظرفیت آن چیست!

من را حدود 2 ساعت دیگر معطل کردند و در آخر بعد از کلی کلنجار رفتن و توضیح دادن و شیرفهم کردن این انسانهای تازه به دوران تکنولوژی کامپیوتر رسیده! برگه های مربوطه صادر شد و ما توانستیم از گمرک خارج شویم.

بیمه خودرو

پشت دروازه گمرک ارمنستان، دکه های صدور بیمه خودرو قرار دارند و به نوعی تازه وارد ها را سرکیسه میکنند. چطوری؟ برای بیمه یک خودرو معمولی مثل سمند، 7000 درام میگیرند. برای ماشین من که یک "ون" است، حدود 10000 درام.

وقتی دیدم که اینجوری است! ماهم آن جوری شدیم!

یعنی چی؟ یعنی اینکه از خیر بیمه کردن ماشین در آنجا گذشتم، و به مسیرم ادامه دادم. البته در ایروان بیمه کردم. بیمه سواری 3000 درام، بیمه ماشین بنده 4900 درام!

تازه بیمه ماشین من در ارمنستان و گرجستان، نه فقط در ارمنستان!!

در مسیر

راه کوهستانی با شیب متوسط 15% و اسفالت خراب، بیچاره ماشین، چه زجری کشید! حدود 100 کیلومتر را طی کردیم که هوا تغییر کرد و ابتدا باران و سپس برف شروع به باریدن نمود.

گفتیم اشکال ندارد، برای ما ندیدن باران و برف عقده شده و چه بهتر که توی برف رانندگی کنیم و لذت ببریم.

اما چه لذتی، اسفالت خراب، برف شدید و تازه وارد بودن، باعث شد که مسافت 80 کیلومتری بعدی را در مدت 4 ساعت طی کنیم.

یعنی ساعت شد 8 شب! یک پمپ بنزین ایستادم و بنزین لیتری 394 درامی زدم. هوا خیلی سرد شده بود، حدود 30- درجه به طوری که شیشه ماشین تماما یخزده بود.

بخاری ماشین را به سمت شیشه جلو تنظیم کردم و یک ربع ساعت درجا ماشین کار کرد تا شیشه جلو کمی گرم شد و توانستم یخهای روی شیشه را از بیرون پاک کنم.

اما سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده بود و دیدم این جوری - همین اول سفری - یخ میزنیم. داخل ماشین هوا خوب بود، همسرم همانجا توی ماشین روشن نشست و من هم به داخل دفتر پمپ بنزین رفتم.

از دو نفر جوانی که کارگر پمپ بنزین بودم در خصوص یک هتل در مسیر سوال کردم ، گفتند حدود 50 کیلومتر جلوتر یک هتل خوب هست.

با خود گفتم تا به هتل برسم، اگر 2 ساعت هم طول بکشد، خوب ساعت 10 می شود و مشکلی نیست.

پس

راه افتادم، حدود 40 کیلومتر را با سرعت حداکثر 30 کیلومتر در ساعت طی کرده بودم که به یک سربالایی دیگری رسیدم که: از پایین مشخص بود چند تریلر کنار جاده توقف کرده اند و فلاشرهایشان را روشن کرده اند.

با خودم گفتم: از کنار اینها میتوانم رد شوم و تا بالای گردنه برسم، اما چشمتان روز بد نبیند که در همان محلی تریلرها گیر کرده بودند، بنده هم متوقف شدم، هرکاری کردم، ماشین جلو نمیرفت و لیز میخورد.

ماهم فلاشرها را زدیم و همانجا با ماشین روشن، ماتم گرفتیم.

خانمم گفت: حالا که نمیتونی کاری بکنی، بیا حداقل یک غذایی بخوریم تا بعد ببینیم چی میشه!

بنده هم دیدم که حرف درستی است، غذا بخوریم و کالری برای تحمل سرما داشته باشیم.

جای شما خالی!

یک غذای با حال خوردیم، کنسرو ماهی با خیارشور و فلفل شور و سالاد ذرت و زیتون...

غذا تمام شد، حالا چه کار کنیم؟

گفتم: باید زنجیر چرخ را ببندم. لباس گرم پوشیدم و از عقب ماشین کیسه زنچیر چرخ را در آوردم تا ببندم، کیسه را خالی کردم، زنجیرها از شدت سرما به زمین چسبید!

با کلی زحمت آنها را کندم و مرتب شان کردم و همینطور از شدت سرما هم میلرزیدم.

فرشته نجات رسید!

یک تراکتور که زنجیر چرخ بسته بود، آمد و با صدای من جلوی ماشین توقف کرد،

با ایما و اشاره، کمی ترکی و فارسی، بالاخره فهمیدم که کشیدن ماشین تا بالای گردنه، 10000 درام خرج دارد، گفتم: قبول!

زنجیر را وصل کرد و مسافتی حدود 5 کیلومتر تا بالای قله، ماشین را بکسل کرد و کشید.

دمش گرم! پولم حلالش باشد.

بعد هم گفت: از اینجا تا ایروان دیگر گردنه ندارد! یعنی این آخرین گردنه بود که ما گرفتار شده بودیم.

راست هم گفت، چون بقیه مسیر خیلی راحت تر طی شد.

سرازیری را با بدبختی آمدیم، چون احتمال لیز خوردن و انحراف از مسیر داشت. دقیقا آخر مسیر سرازیری، یک متل بین راهی بود. به داخل آن رفتیم و مسؤول متل هم منتظر یک مسافر بود که ما را دید.

ساعت حدود 11 شب بود، قیمت یک اتاق دو نفره با حمام و دستشویی، 15000 درام، با کلی چانه زدن و لرزیدن، با 10000 درام موافقت کرد و اتاقی داد.

از بخزدگی در مسیر که بهتر بود، پول فدای سلامتی!

جمع بندی سفر هند با حوصله و بدون عجله

 به نام خدا

/ بازمی‌گردیم ما ای دوستان / سوی مرغ  و تاجر و هندوستان /

سوالی از ابتدای سفر، زمانی که وارد هند شدم و وضع آنجا را دیدم، برایم مطرح شده بود؛ و این سوال برای هر مسافر تازه واردی که شناخت کمی از هند، تاریخ و نظام طبقاتی داشته و از نفوذ برهمنان هندو در امور اجتماعی بی خبر باشد، مطرح است که:

با وجود ساختمانهای برج مانند سی یا چهل طبقه، پلهای عظیم که روی آب و یا خیابانهای شهرهای مختلف آن به طول چندین کیلومتر ساخته شده است و از سوی دیگر وجود دخمه‌های نمور و عفونت زده که بوی گندشان مشام هر مسافر خارجی را آزار می‌دهد که هیچ، ساکنان طبقات چهلم همان ساختمانها را نیز می‌آزارد.

چرا این توده محروم برای دستیابی به رفاه و زندگی بهتر قیام نمی‌کنند؟ و یا مذاهب مختلف که بعضی از رفتارها، فرهنگها و آداب اجتماعی این سرزمین قطعا با عقاید آنها در تضاد است، چرا انقلاب نمیکنند و استقلال نمی‌خواهند؟

این مشکل برای من بعد از چند روز حل شد و شاید برای بسیاری هنوز حل نشده باشد! برای همان دسته از افراد این مختصر را به صورت توضیحی ارائه میکنم. (البته بعد از چند ماه فاصله از سفر و جمع‌بندی مطالب و مقایسه با وضعیت موجود اجتماع خودمان!!

هند در ابتدای نهضت استقلال طلبی، جمعیتی حدود 300 میلیون نفر فقیر، بدبخت و فلک‌زده که استعمار از زبان همان معدود علمای هندو آنان را به تسلیم و رضا معتاد و از فکر هر گونه تحول و قیامی برای تغییر زندگی آلوده به فقر بیزار کرده بود.

در میان این توده بیسواد مفلوک، تعدادی ماهاراجه و به دنبال آنها هم چند برابرشان از اقوام و خویشان آنان در یک زندگی مجلل و رویایی بسر می‌بردند. آثار این تجمل در موزه‌های شهرهای مختلف هند و پس از غارت بسیاری از اجناس نفیس و زیبای آن توسط همان استعمارگران و سارقان، هنوز انگشت حیرت را روانه دندانها می‌کند.

تجمل و شکوه تختهای ماهاراجه‌ها که مملو از نگینهای سنگین یاقوت، الماس و دیگر جواهرات نشانده بر صفحات طلا انسان که هیچ، حتی فیلها هم به سختی حمل می‌کردند.

اسکناسهای انگلیسی در انبار و خزاین نظام شاه حیدرآباد، پوسیده و خاک شد و طلاهای این شاه هم چنان بی مصرف شده بود که حدود 40 تن از آنها را به صورت سپرده در بانک هندوستان مستقل گذاشت تا از محل سود این سپرده در امور خیریه مصرف شود. هنوز این قرارداد اجرا می‌شود. تازه این علاوه بر ساختمانها، کاخها، ارگ و دیگر مراکزی است که او به وراث خود بخشیده است. همسر این شاه هنوز در قید حیات است و از محل درآمد خود یک ساختمان بزرگ در مرکز شهر حیدرآباد را اختصاص به "عزاخانه زهرا" داده است که در ایام سوگواری و مخصوصا محرم در آن مجالس با شکوهی برگزار می‌شود.

جناب مهاراجه میسور که برای خودش فرعونی بوده است و دعوی خدایی داشته، کاخی که از او برجا مانده یکی از زیباترین ساختمانهای موجود هند است. در شب بسیار زیبا و در روز هم بسیار باشکوه.

مهاراجه آگرا و جیپور هم مانند دیگر مهاراجه‌ها برای خود سیستمی پادشاهی ساخته بودند که هنوز آثار آن هست و تعدادی از همین کاخها هنوز در اخیتار آنان و خانواده‌هایشان قرار دارد و از محل درآمد توریستها و اجاره اماکن به مؤسسات، در لندن زندگی مجللی برای خود ساخته‌اند و در فصل بارانی لندن برای اینکه آفتاب بر پوستشان بتابد و ویتامین بدنشان کم نشود روانه دیار آباء و اجدادی می‌شوند و در کاخی که وسط یک دریاچه وسیع قرار گرفته است استقرار پیدا میکنند تا دست خلایق و موجودات پست هموطنشان به ایشان نرسد و هر غلطی که میکنند مخفی بماند و پوششی باشد برای هرزگیهایشان.

تمام این بزرگواران در پناه حمایت یک سیستم مدعی دموکراسی و آزادی، که در تمام دنیا ادعای مخالفت با برده‌داری داشته است و از وسعت قلمرویش ضرب المثل ساخته بودند؛ قرار داشتند.

 

استعمار همواره اینگونه در سرزمینهای مختلف رخته می‌کند. با ادعای دینداری و محترم شمردن سنتهای محلی و عقاید منطقه‌ای، و اینکه با این فرهنگها و عقاید اصلا سر مخالفت ندارد و حتی خودش هم برای همرنگی با اجتماع وارد ادیان و مذاهب می‌شده است و برای پیروان احمق و بیسواد علاوه بر خدایشان، خدایان دیگری هم خلق می‌کرده است.

وضعیت مردم هند اینگونه بوده و تا حدودی هنوز اینگونه است، سرشار از کینه و لبریز از تعصبات و عقاید عجیب، هندوها و مسلمانان یکدیگر را ناپاک و از همه جالب‌تر، توده چند میلیونی "نجس‌ها" که خود را آدم نمی‌دانند و طرد شدگان خلقت می‌پندارند.

این افسانه نیست! واقعیت است. این بدبختها در زمان قبل از استقلال، خود را منفور میدانستند و از برابر برهمانان فرار میکردند تا مبادا غضب نماینده خدا و بتشان دامنگیر آنان شود و از این بیچاره‌تر گردند.

بعد از استقلال هم تا سالها - و حتی همین الان هم - اگر یک هندو ثروتمند یا برهمن در حال غذا خوردن چشمش به یک نجس می‌افتاد، غذایش کثیف می‌شد و نمی‌خورد.

این بدبختها به انسان نبودن خود ایمان داشتند و در نجس بودن خودشان هم مصّر بودند!! در کدام نقطه دیگری از این جهان این نوع تفکر را سراغ دارید. 

قابل توجه خانمها: بدتر از تمام مطالب فوق، سرنوشت زنان هندو است، زنان هندو خود را از جنس انسان نمیدانند و به عنوان یک شی محسوب می‌شوند که در تملک شوهرانشان هستند. به حکم برهمانان، این زنان بعد از مرگ همسرانشان باید به همراه سایر لوازم شخصی فرد مرده، سوزانده شوند. آنان هم با تبلیغات وسیع علمای هندو و اعتقادی که از این تبلیغات حاصل شده است، با رضایت و برای سربلندی خانواده وارد همان آتشی می‌شوند که جسد را می‌سوزاند.

البته در شهرها این رسم با فشار حکومت دیگر اجرا نمی‌شود ولی در مناطق روستایی و جنگلها به صورت مخفی در حال اجراست.

صورت کریه استعمار اینجا نمایان می‌شود. با تبلیغات رسانه‌ای و جار و جنجال آن چنان مردم را به سالهای بدویت باز میگردانند که این مردم با رضایت به استقبال یک مرگ بی خاصیت می‌روند و همین افراد حتی حاضر نیستند برای رهایی خود حداقل تلاش و جدیت را داشته باشند. 

هنوز هم دختران درجه دو هستند، باید به خواستگاری پسر بروند! هنرهای خودشان را به او نشان دهند! و اگر داماد بعد از ازدواج تشخیص دهد که دختر سر اورا کلاه گذاشته است، باید او را با خنجر بکشد!! در حال حاضر قانونی وضع شده که این کار را سخت میکند، لذا این عمل مقدس با "سم" انجام میگیرد.!!! قابل توجه دخترانی که از تبعیض در ایران رنج می‌برند.

در مملکت هزار مذهب و هزار زبان، آنچنان بذر اختلاف و نفاق را کاشته‌اند که با اندکی تحریک، تبدیل به کشتاری عظیم می‌شود. درگیریهای مسلمانان، هندوها، سیکها، صوفیها، چینی‌ها و... کم نبوده است. به نحوی که تمام مال و جان ایشان دستخوش آتش اختلافات می‌شد. 

اینجاست که وجود انسانی پیغمبرگونه به نام "گاندی" با یک ایمان غیرقابل تصور و قدرت نفوذ کلام و نگاه، میتواند این اختلافات و بیچارگی‌ها را پایان دهد. وگرنه در یک لحظه از کراچی، بمبئی و دهلی تا کلکته و از کشمیر، جیپور و حیدرآباد تا مدرس گرفتار طوفان و آتش احتلاف میکرد و میلیونها انسان را بدبخت تر از گذشته می‌نمود.

اینجاست که به اهمیت یک رهبر باخرد، مردم دوست و تحصیل کرده پی می‌بریم. گاندی در دانشگاههای لندن درس می‌خواند و با این تمدن آشنا می‌شود ولی به دلیل همان نعمت الهی، عقل و منطق، ارتباط خود را با مردم و کشورش از دست نمی‌دهد. رهبری که به دور از نفاق و عناد، با روشن‌بینی مشکلات مردمش را می‌داند. به دور از تعصبات دینی، همه مردمش را جزو اعضای خانواده‌اش به حساب می‌آورد.

پس از استقلال و شکست استعمار، به دور از تعصبات احمقانه و کینه توزانه و بجای تشویق مردم به انتقام، با یک تدبیر و دوراندیشی خاص و در یک شرایط مساوی از نظر حقوق بین‌المللی اقدام به عقد قرارداد با همان کشور استعمارگر میکند.

این رفتار رهبر بزرگ هند و سایر دوستان و تربیت یافتگان مکتب اوست. پیشرفت امروز هند پس از حدود 50 سال نتیجه همان عقل گرایی و دعوت مردم نرمش و اعتدال است.

اگر ما جای آنها بودیم چه میکردیم؟ ملتی که حدود 200 سال تحقیر، تعظیم در برابر یک انگلیسی، حتی سجده کردن یک ارتشی استعمارگر، خردکردن غرور ملی مانند همان تابلوی معروف: "ورود سگ و هندی ممنوع"، کشتار بیرحمانه هزاران نفر از هموطنان توسط نیروی استعمارگر و... را دیده و با غضب، منتظر لحظه انتقام بوده است. رهبرانش را سالها تبعید و زندانی کرده‌اند. حال که پیروز شده است، چه نیرویی لازم است تا این حس انتقام جویی را به تعقل و صلح طلبی تبدیل کند.

چرا که اگر فقط یک سرباز انگلیسی به دست این مردم عصیان زده کشته می‌شد. آن زمان بود که زمین و زمان با نیروی تبلیغات و بزرگنمایی استعماری به فریاد می‌آمد که این مردم وحشی لایق استقلال نیستند و باید تحت قیومیت انگلیس باقی بمانند.

نخستین آزمون رهبران هند پس از استقلال همین بود که سربلند از آن خارج شدند.

آزمون دوم: برکناری شاهان مختلف این سرزمین بزرگ است که بی صدا و آرام از تخت خدایی پایین کشیدند و مردمان زیر دستشان را با آزادی و کرامت انسانی آشنا کردند. از همه مهمتر به طرفداران متعصب این شاهان خدا گونه فهماندند که تغییر شاه هیچ عذابی را به دنبال ندارد و آسمان و زمین بهم نمی‌ریزد.

آزمون سوم: گروه چند میلیون نفری انسانهایی که خود را نچس میدانستند و از گروه آدمیان خارج! را با حقوق خویش آشنا کردن و به آنها شخصیت دادن، تغییر لقب تاریخی نجس به "هری جان" یعنی فرزند خدا.

این یک معجزه در قرن بیستم و همین چند دهه اخیر منطقه ماست. به زبان ساده می‌آید ولی واقعا مشکل است که مقابل رهبران دینی و فاسد برای آزادی فکری و جسمی میلیونها نفر مقاومت کنی و پس از حدود ربع قرن مقاومت بالاخره از میان همین فرزندان هری‌جان، مسؤولین و وزیرانی تربیت کنند که عهده‌دار اداره همین اجتماع شوند.

آزمون بعدی: هند محصور در میان سه نوع ایدئولوژی جهانی، شمال (کمونیست روسی)، شرق (مائوئیست چینی)، جنوب و غرب (سرمایه داری و کاپیتالیست آمریکایی)، و بدون هیچ بگیر و ببندی مردم  را از شر این سیستمها برکنار نگاه داشتن و از همه مهمتر این مردمان فقیر و گرسته که محتاج کمکهای انسان دوستانه جهانی بودند. با هدایت به مزارع و سرزمینهای بایر، و به دور از هرگونه هیاهو و تبلیغات در مدت حدود 15 سال به بزرگترین صادر کننده برنج و گندم تبدیل کردن، واقعا هنر است.

آزمونی دیگر: از کوچکترین شی و ابزار تا بزرگترین وسیله و دستگاه داخل کشورشان ساخته می‌شود. با تمام این احوال هیچگاه مانند ما، شعار خودکفایی سرنداده اند و دانسته‌اند در این جهان بهم پیوسته باید رفتاری منطقی و مسالمت جو در عرصه اقتصاد داشت تا موفق شد.

ودیگر: استفاده از علوم، فنون و تمدن غربی در حد زیاد و در همان حال "هندی باقیماندن".

و شاید آخرین نکته: با رای مردم به خدمت نشستن و البته ثروت هم بدست آوردن ولی دل نبستن به قدرت.  

/ وی بسا کس رفته تا هند و هری / او ندیده جز مگر بیغ و شری /

از خواننده محترم عذر می‌خواهم اگر مطلب طولانی شد، همواره سعی داشته‌ام مطالب به دور از مسائل محیطی نوشته شود. اما شرایط اجتماعی و احساس بدی که از تغییر شرایط مردم و حاکمان، آن هم پس از یک تحول عظیم در کشور حاصل شده است، مرا وادار کرد تا کمی چاشنی تند فلفلی را هم به مطالب بیافزایم. و البته واقعیت را هم تغییر ندهم.

اگر اهل مطالعه هستید میتوانید قبل از سفر به هند، سفرنامه ابن بطوطه را مطالعه کنید. تا متوجه شوید تغییرات یعنی چه.

از آن سال تا قبل از استقلال هند وضعیت فرهنگی زیاد فرقی نکرده است. از استقلال تاکنون شاید به جرأت بتوان گفت به اندازه چندین قرن تغییرات صورت گرفته است.

همانطور که ما هم در طول سی و چند سال واقعا تغییر کرده‌ایم !!!