گشت و گذار

گشت و گذار

ایرانگردی و جهانگردی
گشت و گذار

گشت و گذار

ایرانگردی و جهانگردی

جمع بندی اولیه

اگر قسمت قبلی را با تاخیر نوشتم، به دلیل همراه داشتن یک محموله جنگلی بود و سعی میکردم به صورت آرام و مخفیانه و بدور از هیاهو و تبلیغات آن را با خود بیاورم!

اما جمع بندی اولیه از سفر:

1-      برای مسافرت به هند بدون استفاده از خدمات تور و... بهتر است در گروه 2 یا 4 نفره عازم شوید تا ضمن صرفه جویی در هزینه ها، خستگی هایتان نیز کم خواهد شد.

2-      حتما مسیر حرکت را دقیق مشخص کنید تا کمترین هدر رفت انرژی و هزینه را داشته باشید. این کشور مثل ایران نیست! از زیادی جمعیت در حال انفجار است! پس قبل از هر کاری باید بلیطهای قطار یا هواپیمای خود را تهیه کنید.

3-      خدمات تلفن همراه و اینترنت در این کشور بسیار مطلوب است. اما سعی کنید سیمکارت هند را حتما از نمایندگی رسمی اپراتور مربوطه خریداری کنید. چون بساطیهای کنار خیابان، ممکن است یکی دو نفر آدم خوب داشته باشد و بقیه یا عمدا و یا از روی نادانی به شما ضرر خواهد رسانید.

4-      یک سیم کارت "ودا فون" 150 روپی و شارژی با کمترین کسر مالیات، 500 روپی هزینه دارد. برای فعال سازی اینترنت روی همراه هم قیمت 100 روپی برای یک ماه و بدون محدودیت است.

5-      هنگام ورود به محدوده شهری، شاید دچار کمی سرخوردگی از نوع زندگی هندیها شوید. شلوغی، کثیفی، عدم رعایت بهداشت محیطی، زباله و فضولات حیوانی و انسانی در معابر و... اما زود قضاوت نکنید. این مردم و سرزمین، زیباییهایی دارند که شاید پشت این تصاویر زننده مخفی مانده است.

6-      از روی قیافه اینها هم قضاوت نکنید! توی این آب و هوا و گرمای طاقت فرسا، هر آدم تپل و مپل ، سرخ و سفید و مامانی، بعد از مدتی مثل اینها خواهد شد. یعنی آفتاب سوخته، چربیهای زیر پوست آب شده، و پوست روی استخوان جمجمه چسبیده!! این طبیعت منطقه است. این بندگان خدا، همین ریختی هستند. تقصیر خودشان هم نیست.

7-      اگر آمده اید، هندی خوشگل و خوش هیکل ببینید؛ بهتر است فقط به سمت شمال و ایالت کشمیر بروید. آنجا مردمانش بلند قدتر و خوش هیکل تر از جنوبی ها هستند. شاید به نوعی بتوان گفت: ایرانی تر هستند. و البته این نتیجه قطعی نیست، و 100% روی آن حساب نکنید. در چنوب هم هندیهای خوش تیپ و خوشگل پیدا میشه!!

8-      برای مسافرت طولانی حدود یکماه یا بیشتر، حتما در معاشرت با هندیها سعی بیشتری کنید و از رستورانها، دکه های فروش آب میوه و ... استفاده کنید.

9-      اگر میخواهید سالم بمانید، حتما غذای هندی را مصرف کنید. آنقدرها که میگویند تند نیست! تازه اگر برایتان خیلی تند بود، بعد از غذا یک آب نارگیل مشتی، بزنید تو رگ و حال کنید، وگرنه باید حدود 7 یا 8 ساعت پیاده روی کنید تا غذایتان هضم شود!!

10-  حتما نقشه شهرهای مورد نظرتان را تهیه کنید و نقاط دیدنی و مورد علاقه تان را علامت بزنید و با برنامه حرکت کنید.

 

نتیجه گیریهای اخلاقی:

ادیان و مذاهب، تفکرات مختلف و اماکن مذهبی زیاد و...

در برخورد با این موارد اصلا اظهار نظر قطعی نکنید، ببینید، فکر کنید و نتیجه گیری شخصی داشته باشید. و اگر نمیتوانید منصفانه یا بدور از تعصب قضاوت کنید، اصلا نظر خود را بیان نکنید.

خیلی از عادات این مردم برای ما زننده است، اما برای خودشان معمولی است. پس سعی کنید اگر نمیتوانید تحمل کنید، یک راهی برایش پیدا کنید تا کمتر اذیت شوید.

شاید بتوان گفت: مردم این کشور و رفتارهای ایشان و نوع ارتباط اجتماعی و تعامل فردی، برای خانمها و دخترخانمها خیلی مناسب است.

امنیت اجتماعی و رعایت احترام فردی در معاشرتها بسیار خوب است. و کسی تعرضی به دیگری ندارد، البته تمام این مواردی که ذکر کردم، قطعی و 100% نیست، اما موارد خلاف آن را  در مدت اقامت و مسافرت زمینی داخل این کشور اصلا ندیدم، البته یک مورد بود که، خودشان طرف را اخراج کردند و فقط من از دور شاهد ماجرا بودم.

اگر در نوشته های من از نوع مذهب یا تفکر افراد، ذکری به میان آمده است. به دلیل تعصب دینی یا تحجر فکری نیست. اما بعضی از این مذاهب،واقعا شاهکار حماقت و نادانی افراد هستند.

شاید بعضی از خوانندگان هم بگویند: ما هم در کشورمان یا دین مان داریم! بله! این نوع تفکرات همه جا هست، اما دلیل نمیشود چون ما انجام میدهیم درست است و نباید به هندیها هم خورده گرفت!

سعی من این بود، با توصیف بعضی از اماکن، مراسم و آداب مذهبی، و البته از دیدگاه شخصی ام، یک تامل یا تفکری را در خودم و مخاطب برانگیزانم.

حال اگر موفق نبودم، مشکل من بوده است.

اگر از ارتباطات میان خودم و سایرین در مسیرهای زمینی سفر مطالبی را شرح دادم، فقط به قصد اطلاع رسانی از نوع تربیت اجتماعی این مردم بود.

من مسافرت میکنم تا مناطق، دیدنیها، و به طور کلی چیزهایی را ببینم که در ایران نیست. نه کارهایی را بکنم که در کشور خودم، راحت تر و با ارامش بیشتر میتوانم انجام دهم!

برای نمونه:

در ایران فیل !! نیست. اینجا هر چقدر دلم خواست، فیل سواری کردم!!

در ایران تحمل عقاید و نظرات، یا نیست یا کم است، اما اینجا ...

 

 اینجا توی قطار و کوپه خودمان، من بودم با یک جوان سیک و چهار دختر دانشجو، که خیلی هم پر شر و شور و شلوغ بودند. تو ایران اگر یک کمی با همچین جمعی گرم بگیری، میگن طرف نظر داره! کناره بگیری، میگن یارو قیافه میگیره و خشک مقدسه. خب چکار باید کرد؟ آخر سر هم رئیس قطار میاد و میگه آقا شما و شما تشریف بیارید واگن بعدی و دو تا خانم و شاید با عقاید متضاد را توی همین کوپه میاره! 

اما اینجا علاوه بر اینکه با نوع آموزش دانشگاهی آنها آشنا شدم، آنها هم با یک ایرانی آشنا شدند و خیلی از تصوراتشان در مورد ایران، مردان ایرانی و مخصوصا زنهای ایرانی اصلاح شد. از تفکرات و عقاید سیکها از زبان یک جوان معتقد به این مذهب، باخبر شدم که در مطالعات قبلی ام خیلی از این موارد دیده نمیشد. 

از همه مهمتر یک مسافرت ۲۶ ساعته با قطار، آنقدر سریع گذشت که همه این افراد اعتراف داشتند، کاش میشد باز هم وقت داشتیم. در عین حالی که هیچ یک از مصاحبت دیگری ناراحت و معذب نشده بود. 

همانطور که همه جای دنیا، آسمان همین رنگی است. مردم همه جا هم، محبت و احترام را با رفتاری مناسب جواب میدهند.

 

اینجا من داخل یک معبد نماز خواندم و کسی هم تعرضی نکرد، البته تعجب چرا!! اما در ایران میشود؟

همه میگفتند سوغاتی ادویه هندی بیار! خوب تو ایران هم ادویه هندی زیاد پیدا میشود. اما جمجمه یک گاو وحشی با شاخهای بلندش هم پیدا میشود؟

خب، من با هزار دردسر و زحمت آوردم، حالا که نگاهش میکنم ، تمام خاطرات جنگلهای جنوب هند و زحمت حمل آن را به یاد می آورم! البته شکارش نکردم، اتفاقی زخمی پیدایش کردیم و حلالش نمودیم. به شما هم توصیه نمیکنم دنبال این کار بروید. اما شاید شانس من بوده که این اتفاق برایم رخ داد.

خلاصه سفر است دیگر!

/ بی نهایت آمد این خوش سرگذشت / چون غریب از گور خواجه بازگشت /

 

یاداداشت برگشت از هند

با عرض پوزش از تاخیر چند روزه، یادداشت آخری را برایتان ثبت میکنم. 

 

توضیحات جنگلی:

هنگام مراجعت از جنگل، بالاخره رهآورد سفر هند را یافتم!

یک حیوان زبان بسته علف خوار که توسط یکی دیگر زخمی و بالاخره حلال گشت، شاخ و جمجمه اش به من رسید. با یک بدبختی و حفاظت خاص توانستم این محموله با ارزش برای خودم و شاید مسخره برای دیگران را حمل کنم و بیاورم.

آن را به بنگلور رسانیده و در محل اسکانم با آب و برس کاملا شستم و خونهای روی آن را پاک کردم تا قابل انتقال شود. سپس با مقداری نمک و چند دانه نفتالین آن را به صورتی دقیق بسته بندی کردم و در ساک مسافرتی ام جای دادم. البته باید بگویم برای حمل آن مجبور شدم یک ساک مسافرتی سامسونیت در ابعاد یک متر در نیم متر خریداری کنم که حدود 100 دلار خرج برداشت، آخر توی هیچ کیفی جا نمیشد.

دوروزی که به پایان سفر مانده بود در بنگلور چرخیدم و به گشت و گذار پرداختم. ولی خیلی خسته شده بودم. دیگر عجیب هوای وطن به سر زده بود.

باز هوای وطنم، وطنم آرزوست ....


شب آخری رفتیم الواطی! سری به چند مال بزرگ زدیم و اجناس ریز و تزئینی خریدم، آخر دیگر این ساک بزرگ هم جا نداشت، چون تمام فضا را همان جمجمه و شاخ گرفته بود!

برای خانمها و دخترخانمهای فامیل نزدیک که بالاخره نمی شد سرشان را کلاه گذاشت، هدیه های تقریبا کم وزن ولی قشنگ خریدم.

شام را هم با دخترخانمی که صاحب خانه ام بود،  رفتیم یک رستوران مشتی و جمع و جور و باحال. یک نودل، ماسالا دوسا، چیکن بریانی به همراه یک لیوان بزرگ آب نیشکر و یک لیوان کوچک آب نارگیل خوردیم. تمام این چیزها شد 190 روپی !! یعنی حدود 5000 تومان.

ساعت 4 صبح تاکسی سرویس دنبالم آمد و بنده را به فرودگاه رساند. فرودگاه شهر بنگلور حدود 35 کیلومتر از شهر فاصله دارد و در سمت شمال شرقی شهر واقع شده است.

فرودگاه نوساز و خوبی است. قوانین اینجا جالب است، اولا فقط کسانی که بلیط دارند داخل میشوند و کسی هم نمیتواند خارج شود. ساعت 7 پس از اینکه حدود 75 دلار اضافه بار برای 15 کیلو دادم! سوار هواپیما شدم و به سوی بمبئی راه افتادم.

ساعت 9 به بمبئی رسیدم و پس از دریافت بار توسط اتوبوس داخلی فرودگاه به قسمت پروازهای بین المللی با توقفی حدود 1 ساعت براه افتادم.

بخش ایران ایر فرودگاه دقیقا دیوار به دیوار هواپیمایی بریتانیاست!! بالاخره فهمیدیم که در هندوستان، ایران و انگلستان ارتباط نزدیک هوایی دارند!!

نیم ساعت طول کشید تا بار را تحویل دادم و بازهم 75 دلار ناقابل جریمه اضافه بار، گفتم اشکال ندارد این سوغاتی هند به اندازه 200 هزار تومان می ارزد، ولی اگر بیشتر میشد، نمیدانم باز هم میتوانستم از آن دل بکنم یا نه.؟

پس از تحویل بار هم حدود 3 ساعت وقت داشتم، کمی در فرودگاه قدم زدم و آخرین چای هندی را هم خوردم. کم کم به قسمت کنترل خروج از کشور نزدیک شدم و با کمی معطلی و پر کردن فرم مربوط و عبور از بخش کنترل وارد بخش ترانزیت شدم و منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما.

حدود 30 دقیقه مانده که سوار شوم. همانطور بی هدف در ترازیت گشتی زدم. یادم آمد که یکی از دوستان سفارش کرده یک شیشه ادکلن آرامیس 900 برایش بخرم. هرچی گشتم پیدا نکردم ، همه جور ادکلن بود اما این مارک نبود. یک دفعه هم اشتباهی! سمت یک شیشه رفتم که دیدم روش نوشته ....... / 15% الکل، اول حواسم نبود، اما بعد فهمیدم که بعله ... ما که اهلش نیستیم داداش! پس بیخیال باش!

سوار هواپیما شدم و راهی ایران.

شکر شکن شوند همه طوطیان هند / زین قند پارسی که به بنگاله میرود.

اما ما که داشتیم برمیگشتیم!

سفر ب جنگل و شهرک اوتی

امروز صبح ساعت 7 بیدار شدم و پس از یک دوش آب سرد و کمی پیاده روی در هوای خوب میسور، یک صبحانه مشتی و باحال هم خوردم و به هتل برگشتم. هنوز یک ساعت تا قرارمان برای رفتن به جنگل و شهر اوتی فرصت داشتم.

کمی استراحت اجباری کردم، چون اینجا همه ساعت 10 شروع به کار رسمی میکنند و تا 10 صبح هیچ خبری نیست جز رفتن بچه ها به مدرسه.

ساعت 10 آنانتا هندی همراه با یک راننده و ماشین به هتل آمد و پس از کمی صحبت و برنامه ریزی قرار شد راننده که اسمش نجیب خان بود بنده را به جنگلهای بندی پور، نادی هوله و مادومادای ببرد.

راه افتادیم، بچه خوبی بود از میسور که خارج شدیم اولین چیزی که به چشم خورد یک پل بزرگ که بین شهر میسور و یک شهر دیگر کشیده شده است. این پل انتقال آب آشامیدنی میسور را انجام میدهد. ارتفاع آن حدود 25 متر بود!

اولین شهری که رسیدیم یک شهر صنعتی بنام تاندایا بود بعدش هم رودخانه کاپیلا که یک پل نسبتا بزرگ هم روی آن ساخته شده است.

نانجاناگود هم یک روستا یا شهرکی است که حدود 50 کیلومتری میسور واقع است. بگور هم نام روستای دیگری است که از آن گذشتیم.

تمام مسیر از میسور به این طرف مزارع و باغهای انبه، نارگیل، موز ، تنباکو و برنج است.

جنگل بندی پور که در ایالت کارناکای واقع است حالی نیمه جنگلی و نیمه استپ دارد. در این چنگل حیواناتی مانند میمون، طاووس، گاو وحشی، آهو و غزال، گوزن، فیل، چیتا و ببر به صورت حفاظت شده وجود دارند. البته پرندگان هم متنوع هستند و حتی یک عقاب را در حال شکار و دنبال کردن یک بچه گراز دیدیم.

حدود 3 کیلومتر داخل جنگل، کمپ های اقامتی و دفاتر اداری جنگلبانی قرار گرفته است. ادامه مسیر دادیم و به سوی داخل جنگل رفتیم. یک جاده کم عرض اسفالته! که مسیر تردد ماشینهایی است که از این ایالت به ایالت تامیل نادو میروند، کشیده شده که هم به نوعی حفظ محیط زیست است و هم به نوعی خطر آفرین برای انسانها. بعضی جاهایش اینقدر کم عرض است که باید یکی بایستد و دیگر از کنار آن رد شود.

تمام مسیر تابلوهایی در خصوص عدم دادن غذا به حیوانات، حفظ جانواران در حال انقراض مانند ببر، مراقبت از برخورد با حیوانات ، محل تردد فیلها، محل تردد گوزنها و... دیده میشود.

جاده های انحرافی داخل جنگل هم با درهای فلزی بسته شده و پیغام های هشدار دهنده هم روی آن نصب گردیده است. حدود 50 کیلومتر داخل جنگل حرکت کردیم و از مناظر و حیواناتی که میتوانستیم ببینیم عکس برداری کردم.

به مرز ایالت تامیل نادو رسیدیم که با یک پل فلزی کم عرض از ایالت کارناکای جدا میشود. ایستگاه بازرسی و پست مرزی ما را کنترل کرد و اجازه ورود داد.

از اینجا جنگل مادومارای شروع میشود. این هم مثل قبلی است با این تفاوت که جنگل انبوه تر است و دید کمتر، میمونها بیشتر و در همه جا پیدا میشوند.


سفر اوتی

پس از دیدار جنگلهای ایالت تامیل نادو، به سوی اوتی، شهرکی کوهستانی در ارتفاع حدود 3000 متر حرکت کردیم. جاده ای پر از پیچ و خم که تعداد آن را روی یک بلوکه سیمانی جلو هر پیچ نوشته بودند. 486 پیچ!! حالا فکر کنید یک جاده باریک با اسفالتی تقریبا خراب! با پیچهای مختلف که تعداد پیچهای 180 درجه ای 42 عدد!!! حالا حساب کنید از ارتفاع حدود 500 متری سطح دریا با گذراندن 42 گردنه 180 درجه ای به ارتفاع 3000 متری برسید. چه حالی پیدا میکنید. من که اینقدر پوست کلفتم، حالم داشت بهم میخورد! مسیر 85 کیلومتری در 4:20 ساعت طی شد.

البته در مسیر دیدنیهایی بود که کمتر جایی دیده ام. در همین ارتفاعات، مزارع چایی، باغهای اکالیپتوس به وفور دیده میشود. اصلا تجارت اصلی منطقه چایی هندی و چای اکالیپتوس است. آخر درختان اکالیپتوس چند نوع اند، از برگهای یک نوع از آن چایی اکالیپتوس درست میکنند.

درختانی قد برافراشته با ارتفاعی حدود 50 متر که صاف سر به آسمان کشیده اند. به صورت صنعتی و ردیفی کشت شده اند.

پس از قطع این درختان، از برگ، چایی و از چوب هم ابزار و لوازم چوبی و مخصوصا چوبهای پارکت مانند میسازند.

یک تپه عشاق هم در نزدیکی های اوتی بود که عجب جای هوس انگیزی بود!! واقعا اسم لاولی مونتین برایش با مسما بود. حدود 60 زوج ، این مسیر حدود 200 متری را کوه پیمایی میکردند.

نکته جالب: اینجا چیزی که این زوجهای جوان و پیر میخرند و در راه صعود میخورند، "هویج" است. خلاصه ساعت 7 بعد از ظهر به اوتی رسیدم و در اولین فرصت یک هتل متوسط با قیمت 1100 روپی پیدا کردم. شب را خوب استراحت کردم که خیلی لازم داشتم.

صبح روز بعد سری به باغ دولتی و دریاچه اوتی زدم. کمی در خیابان مرکزی و بازار اصلی آن پرسه زدم و مقداری شیرینی و شکلات اوتی که خیلی خوشمزه است و مقداری هم ادویه های بسته بندی شده کوهی خریدم. حدود 5 ساعت در اوتی بودم ، دیگر جایی نبود که ببینم. پس مسیر برگشت را از راه دیگری که مستقیم به میسور میرفت، انتخاب کردیم.

این مسیر بدتر از قبلی و با 36 پیچ 180 درجه ای ما را از ارتفاع 3000 متری به پایین میآورد. حدود 3 ساعت طول کشید. در بین راه نهار را در یک رستوران میان راهی خوردیم و از یک بساطی نزدیک جنگل  راننده برای خانه اش مقداری هندوانه خرید. جالب است اینجا به هندوانه ، خربزه میگویند.!!

از مسیر شرقی جنگل مالادای وارد شدیم، حالت نیمه صحرایی داشت و شکارگاه ببرها و یوزپلنگهای پارک بود. درست مثل فیلمهای حیاط وحشی که دیده بودم، حالت نیززارهای بلند و درختچه های تقریبا کوتاه، آهو و گوزن هم زیاد دیده میشد.

راننده هم با احتیاط حرکت میکرد و مداوم به اطراف نگاه میکرد. منهم گاهی اوقات عکسی میگرفتم. در این مسیر حرکت یک عقاب برای شکار حالتی زیبا داشت و کلی کیف کردم.

اگر یک دوربین حرفه ای و یک همراه باحال میداشتم، چه عکسها که نمیگرفتم. اما چه فایده که نبود. وارد جنگل بندی پور و ایالت کارناکای شدیم. یک خانواده 8 نفره فیل دیدم ، بسیار باشکوه و زیبا، یک فیل نر همراه سه فیل ماده و 4 بچه فیل قد و نیم قد، خیلی زیبا بود. گله ای از گاوهای وحشی هم در فاصله حدود 30 متری ما در حال حرکت بودند. از آنها هم عکسی گرفتم.

تازه فهمیدم که اصلا روحیه جنگلی ندارم و همان بهتر که به آثار فرهنگی و باستانی بپردازم! بدبخت راننده خودش را کشت که بگوید بابا یک گوزن نر بزرگ کنارت است، عکسی بگیر!! من نفهمیدم تا به خود آمدم دیدم حیوان یک نگاهی کرد و به چرا مشغول شد. تا آمدم این دوربین لعنتی را از حالت استندبای خارج کنم، حیوان یک جفت زد و حدود 30 متری از من دور شد. چه موقعیتی را از دست دادم، خیلی حالم گرفته شد.

اما چه کنیم که بنده هم این ریختی هستم.!!

مسیر را تا مسیور ادامه دادم و وقتی به میسور رسیدم، به راننده گفتم مستقیم به ترمینال اتوبوسها برود، فورا یک اتوبوس آماده حرکت را پیدا کردم و سوار شدم، بلیط 240 روپی، ساعت حدود 6 بعد از ظهر و برگشت به سوی بنگلور.

یک نکته را یادآوری میکنم که : رانندگی این هندیها بسیار مزخرف است. قانون آنها حرکت از سمت چپ است و ریخت رانندگی شان حرکت از راست. اصلا دنده کشی بلند نیستند! نه راننده شهری و نه راننده جاده، از سرعت 0 تا 60 کیلومتر، 5 دنده عوض میکنند! بیچاره موتور ماشین، صدای همه قطعات موتور در میآید، تمام اتاق ماشین لقوه میگیرد!!

فکر میکنم اگر راننده های متخلف ایرانی را فقط یک روز همراه این راننده های هندی بکنیم، تا شب نشده، سکته و دق میکنند!!

معکوس کشیدنشان که دیگر معرکه است! مثلا از دنده پنج تو سرعت 60 کیلومتر به چهار دنده میکشد، هنوز 2 متر نرفته باز میزاره 5، خلاصه چی بگم که نگفتنش بهتره!

اما باز هم خدا خواس ، که ما شدیم فارس! 

 

 اما تمام ناراحتی از رانندگی شل و ول و مزخرف هندی، همنشینی با یک خانم تحصیل کرده، تر و تمیز و شیک و مامانی هندی هم دیگر حالی داره! 

دهنتون آب افتاد؟ نه فکرهای بد نکنین که خیلی بیراهه است! فارس شدن ماهم خیلی منفعت داره! ایرانی ها خونگرم و خوش معاشرت هستند! نه؟  

سوار اتوبوس که شدم ردیف اول سمت راننده نشستم و در بین راه قبل از خروج از میسور، سه نفر سوار شدند. یک مرد چاق، یک خانم تپلی! یک دختر خانم مودب و شیک هندی!! با اینکه صندلی بغلم خالی بود اما به او دو تا اصلا جا ندادم و به سومی تعارفی کردم، که گرفت! 

اونم با هزار تشکر و قدردانی آمد و نشست. منم که زبانم دست خودم نیست، با ادب خودم را معرفی کردم و گفتم از ایران هستم و برای دیدن هند آمدم، مسیر حرکتم از شمال به جنوب را برایش در چند دقیقه گفتم و ایشان هم حسابی شیفته شد و خیلی تعریف کرد.  

در ادامه گفتم اگر ناراحت نمیشوید، ما عادت داریم با گفتگو مسیر طولانی مسافرت را کوتاه کنیم! 

خیلی برایش جالب بود، و استقبال کرد!! این خانم که اسمش سونا بود دانشجوی دانشگاه بنگلور تشریف داشتند و رشته روزنامه نگاری گرایش هنری را میخواندند. 

واقعا که راه کوتاه شد، تا به خود امدیم دیدیم که رسیدیم نزدیک دانشگاه بنگلور!! چه زود گذشت!! کم مانده بود موقع پیاده شدن با بنده روبوسی کند که نگاهم به حلقه انگشتم افتاد و یاد این شعر که: / حلقه ای بر گردنم افکنده دوست / .... 

خیلی مودبانه خداحافظی کردم و برایش آرزوی موفقیت. 

ساعت 9 شب به بنگلور رسیدم.  

این هم وصف حال ما در این چند ساعت:

/ باری از تلخی ایام به شور و مستی / شکوه با شاهد شیرین خط و خالی کردیم /

/ نیمی از رخ بنمود و خمی از ابرویی / وسط ماه تماشای هلالی کردیم /

/ روزة هجر شکستیم و هلال ابرویی / منظر افروز شب عید وصالی کردیم /

به سوی میسور

سفر میسور

ساعت 7 صبح راه افتادم و به سوی ترمینال اتوبوسهای بنگلور رفتم. ساعت 7:30 به ترمینال رسیدم. نگاهی به اطراف انداختم، چشمم به یک مقبره اسلامی افتاد. دیدم هنوز وقت دارم، سری به آنجا زدم، مقبره صادق علی شاه حسینی بود. دور تا دور بالای دیوار آن را با آیات قرآن، صلوات بر محمد(ص) و اشعاری در مدح حضرت علی و پنج تن آل عبا تزئین شده بود.

داخل رفتم و فاتحه ای خواندم. چند دقیقه خارج بنا به گشت و گذار پرداختم، نزدیک آن یک مسجد اهل سنت بود و حدود 5 و 6 نفری داخل آن بودند. قسمت خارجی یک محوطه ای حدود 2 در 2 متری را اختصاص به نصب یک علم با نام 5 تن و سوزاندن عود داشت. هرکسی که از کنار آن رد میشد، یک دعایی میکرد و احترامی میگذاشت.

دیگر ساعت 8 شده بود و کم کم به ترمینال رفتم و سوار اتوبوس ولوو کولردار شدم. ردیف دوم سمت چپ. تقریبا راس ساعت مقرر حرکت کرد.

از بنگلور تا میسور دارای یک بلوار با طول حدود 160 کیلومتر، است. اولین شهری که میرسیم، ماندایا شهر شکر و نیشکر است. حدود 44 کیلومتری بنگلور قرار دارد. تمامی مسیر از حدود 20 کیلومتر قبل و بعد از این شهر تمام مزارع نیشکر است و کنار جاده هم آب نیشکر میفروشند.

شهر بعدی سریرآنگاپانیا است، تابلو معرفی شهر آن را یک شهر تاریخی میداند. کمی خوابیدم و حدود ساعت 10 و نیم به میسور رسیدیم.

از اتوبوس که پیاده شدم، مسافربرها و راهنماهای محلی ریختند سرم. اما بنده که دیگه پس از 20 روز زندگی در این کشور یاد گرفته بودم که "تور" نشوم. همه را دور کردم و گفتم: من انتخاب میکنم، نه شماها!  مثل اینکه برق گرفت شان.

همگی خشکشان زد و به من نگاه میکردند. بالاخره یکی که کمی قیافه اش به آدم حسابی ها میخورد را پیدا کردم. گفتم: بیا جلو! با قیافه ای مثل بچه های کتک خورده، جلو آمد. گفتم: یک هتل خوب، ارزان و تمیز میخواهم. گفت: بله آقا من میدانم کجاست! گفتم: پس برویم.

یک آتو گرفت و باهم رفتیم هتل، انصافا هتل خوبی هم بود یک اتاق مرتب ، حمام و سرویس تمیز داشت. اما صبحانه نداشت. حدود 900 روپی برای یک شبانه روز.

هتل را گرفتم و اسباب ها را داخل اتاق گذاشتم و آمدم که به میسور گردی بروم، دیدم بنده خدا همانجا ایستاده وقتی من را دید جلو آمد و گفت: اگر میخواهید جاهای زیبا و تاریخی را ببینید من حاضرم کمک کنم. گفتم: باشه!

یک تلفن به دوستش زد و او هم با سرعت خودش را رساند، یک هندوی اهل میسور بود و برادرش هم یک آژانس گشت شهری داشت.

اسمش آنانتا بود و پس از کلی صحبت قرار شد یک روز همراه آتو سه چرخه اش در اختیار باشد و 400 روپی بگیرد.

پس از توافق روانه ارگ تیپوسلطان شدیم. در راه هم توضیحاتی در مورد آن داد و تمام قسمتهای ارگ را نشان داد.

ارگ تیپوسلطان از شهر میسور 20 کیلومتر فاصله دارد. دارای سه دیوار سنگی بلند که پشت آن هم یک خندق پر از آب که داخلش کروکودیل داشته قرار دارد. دروازه های قلعه بسیار مهندسی ساز است به طوری که از بیرون اصلا دیده نمیشود و یک پیچ و خم خاصی دارد  که اجازه عملیات را به دشمن نمیداده است.

بین هر دیوار تا دیوار بعدی حدود 50 متر فاصله است و دروازه ها هم با زاویه نسبت به دروازه قبلی  ساخته شده است.

تمام ارگ دارای 24 برج دیده بانی بوده است که در حال حاضر 5 برج آن تقریبا سالم مانده است. یک برج دیده بانی هم در داخل ارگ است که ارتفاع آن حدود 40 متر است و از بالای آن تمامی اراضی اطراف و حتی شهر میسور هم قابل دیدن است.

داخل ارگ و قلعه حدود 100 هزار نفری زندگی میکنند. مثل یک شهرک است. مسجد قلعه هنوز سالم و قابل استفاده است و مسلمانانی که در قلعه زندگی میکنند از آن برای آموزش قرآن و اجرای مراسم مذهبی و نماز استفاده میکنند.

از دروازه مخفی قلعه که  انگلیسها پس از چندین ماه بالاخره با خریدن یکی از فرماندهان قلعه از آن راه وارد شدند و تیپوسلطان را شهید کردند. دیدن کردیم.

حکایت تیپوسلطان هم عجیب است و در این فرصت نمیگنجد. اما بعد از برگشتم، حتما مینویسم و تعریف میکنم.

محل کشته شدن تیپوسلطان هنوز مورد احترام اهالی شهرهای جنوبی هند است. آن را مثل یک محل مقدس حفظ کرده اند، نزدیک آن یک آب انبار است که سیستم بسیار خوبی برای کنترل آب داخل قلعه داشته است. انگلیسیها بعد از تصرف قلعه آن را به زندان و سیاه چال تبدیل کرده بودند.

تیپور سلطان دارای هفت فرزند بوده که نامهای آن به ترتیب: فاتح حیدر، عبدالخالق، معزالدین، محی الدین، یاسین سلطان، سبحان صاحب، شکرالله بوده است.

سکه های مربوط به آن دوره در یک طرف کلمه اسدالله غالب و تاریخی به سبک رومی 1799 را نشان میدهد در سوی دیگر سکه هم نام حیدر و فاطمه قید شده است.

یک تصویری هم از فیروزصوت، خواجه بزرگ سلطان که بیش از 40 سال دربانی کاخ حیدرعلی خان و تیپوسلطان را داشته است در یک کادر ساده در کنار تصاویر نقاشی شده از سلطان و پسرانش و وضعیت قلعه در آن زمان و تصاویری از جنگ انگلیسیها و مسلمانان هند هست.

مقبره خانوادگی سلطان و شهدای جنگ چند ساله با انگلیسیها حدود 10 کیلومتر از ارگ فاصله دارد. به آنجا رفتیم، محلی باصفا و ساده که به صورت یک چهارباغ ایرانی طراحی شده است. وسط مقبره سلطان و پدر و مادرش، سمت راست آن که سمت قبله است یک مسجد و در سوی دیگر هم ارامگاههای سایر اعضای خانواده و سرداران و سپاهیان شهید قرار گرفته است.

در سر در ورودی مقبره (شرقی) این دوبیتی نوشته شده است:

/ از فاطمه زوجه علی شیر خدا / شد سبط نبی سیدشهدا پیدا /

/ این فاطمه زاد از علیّ حیدر / تیپوسلطان که گشت شاه شهدا /

در سر در جنوبی نوشته است:

/ در ملک حجاز از علی حیدر / مفتوح شده هفت قلاع خبیر /

/ زین حیدر دکنی دول کز نانک / گشتند مطیع یک خدیو کشور /

در ضلع شمالی:

سطر اول آیه کل من علیها فان و یبقی ....

/ نه شادی دادنی سامانه غم آورد نقصانی / به این جانباز سلطانی که آمد شد چو مهمانی /

ترتیب قرار گرفتن قبرها از سمت قبله : 1) قبر تیپوسلطان 2) قبر حیدرعلی شاه (پدر تیپو) 3) قبر فاطمه بیگم (مادر سلطان)

ارگ سلطان را هم به شکل موزه دراورده اند، معماری آن بسیار زیباست و در زمان خودش منحصر به فرد بوده است. کاخ یا منزل سلطان به صورت یک چهارباغ ایرانی که در هر سمت اصلی جغرافیایی دارای یک حوض مستطیل شکل دراز با 8 فواره در وسط به صورت خطی تا پای دیوار کاخ ادامه دارد. محوطه اطراف تا شعاع 250 متری فقط فضای سبز چمن کاری شده و با 4 درخت تنومند در کوشه های محوطه .

محل برگزاری جلسات دولتی و بارعام زمانهای خاص دارای یک ایوان مانند ایوان شاهی در میدان نقش جهان اصفهان است. البته کوچکتر از آن.

در دو طرف هم دو ایوان مقابل هم قرار گرفته که در یکی خانواده سلطان و در دیگری وزیران قرار میگرفته اند. در محوطه مقابل هم محل قرار گرفتن سپاهیان و افراد معتمد محلی بوده است.

روی دیوارهای بیرونی کاخ، نقاشیهایی از جنگهای حیدرعلی شاه و تیپوسلطان، مناظری از تفرج و شکار، ارسال هدایا از سوی حکومتهای تحت سلطه و... کشیده شده است.

جناب کنلل بای لی، فرمانده انگلیسی که ارگ و قلعه را به تصرف درآورده است در دیواره های بیرونی کاخ و قلعه یک کتیبه که شامل معرفی خودش و خدمت به ملکه و تاریخ تصرف است را نصب کرده است.

دیدار از قلعه و اثار آن حدود 5 ساعت طول کشید. به میسور برگشتیم و از چند فروشگاه بزرگ صنایع دستی دولتی دیدن کردم و مقداری هم سوغاتی خریدم.

اینجا چوب صندل، ابریشم و چوب و مشتقات اکالیپتوس که به آن نیلگری میگویند، مهمترین صنایع دستی و مواد صادراتی است. اما خوب... قیمت آن هم زیاد است. یک مجسمه کوچک از چوب صندل حدود 50 هزار تومن آب میخورد. شال ابریشمی هم حدود 50 هزار تومن!

ساعت 7 شب بود که به قصر تیپو در میسور رفتم. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بودند، ساعت حدود 7 و نیم ناگهان تمام چراغهای محوطه خاموش شد و تمام چراغهای قصر روشن شد. منظره ای بسیار باشکوه که حدود 20 تا عکس از ساختمان اصلی و دیوارها و ورودی های قصر گرفتم.

تا ساعت 9 شب در این محل مشغول گشت و گذار بودم، کلی توریست خارجی و هندی در حال عکس گرفتن و پرسه زدن بودند. ساعت 9 از قصر خارج شدم و پیاده به سوی هتل روانه.

در خیابان اصلی از بس شلوغ بود به سلامتی گم شدم. شاید 15 بار یک مسیری که اصلا فکرش را هم نمیکردم فراموش کنم، رفتم و آمدم. خلاصه کلافه کلافه شده بودم. دیدم اینطوری نمیشه، باخودم گفتم اول فکری به حال شکم خالی بکنم، بعدش هم خدا بزرگ است.

یک رستوران تمیز و باحال پیدا کردم و جای شما خالی یک شکم سیر برنج بریانی هندی همراه یک شیشه بزرگ سون آپ و یک لیوان چای هندی نوش جان کردم. تازه عقل آمده بود سرجاش!

امدم بیرون، دیدم سر کوچه هتل خودم وایستادم. خوب رفتم هتل و قشنگ خوابیدم تا صبح.

 

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم

این هم از عُمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب

کز گرفتاری ایام مجالی کردیم

بنگلور ۳

تو این دو روز اینقدر پیاده روی کردم که پاهام درد گرفته. امروز نصف روز استراحت مطلق کردم و دیگه دنبال فضولی هام افتادم. 

بنگلور دارای: 

۱۸ تا کلیسا شامل تمام مذاهب مسیحی 

۳ مسجد بزرگ  

۳۷ معبد بت پرستان در مذاهب مختلف. 

است و ۴ روزنامه معتبر با تیراژ زیاد است که اسامی آنها دکن هرالد، دینا تانتی، ایندیا اکسپرس، د هندو. 

۱۰ پارک و باغ و ۲۱ دریاچه و آبگیر بزرگ! ۳تا استادیوم که یکی کریکت، یکی فوتبال و دیگر چند منظوره است. ۳ موزه که ۲ تای آن در پارک مرکزی شهر واقع است. 

۵ تا ایستگاه قطار که یکی در بخش مرکزی شهر قرار گرفته و ۶ تا ایستگاه اتوبوس بین شهری که معمولا مقابل دفاتر فروش بلیط هستند. یک فرودگاه بین المللی که با شهر فاصله دارد و کرایه تاکسی تا آنجا حدود ۷۰۰ روپی و اگر خنگ بازی دربیاری تا ۱۰۰۰ تا هم میگیرند. 

چند پارک طبیعی حفاظت شده در فواصل ۸۰ تا ۲۰۰ کیلومتری آن واقع است که اگر عمری باشد و فردا یک تور ۳ روزه برای رفتن به دل جنگل میگیرم و خبرهای موثق را در دل جنگ و قبل از خورده شدن توسط شیرها برایتان آپلود میکنم.

شهری که نزدیک اینجاست و خیلی برایم مهم است، میسور نام دارد. مرکز عرضه صنایع دستی چوبی و مخصوصا چوب صندل است که خیلی معروف است. همچنین شالهای این منطقه و یک نقطه زیبای کوهستانی بنام اوتی، فعلا تعریف هاشو براتون مینویسم تا به اصلش برسم. از هرکی پرسیدم تعریف کرده به اندازه ای که هنوز نرفته، خوابم نمیبره!! 

قصر تیپوسلطان هم همانجاست. یک تاریخ پشت این منطقه خوابیده و کلی هم افسردگی از اینکه مسلمانان اینجا چه بودند و چی شدند. 

چیزی که آدم را حرص میدهد، نامردی دولت هند است، هرجا در این ساختمانهای قدیمی که آرم و نشان حکومتهای اسلامی بوده، آن را کنده اند و بجاش مجسمه و یک بت را کار گذاشته اند. از دور  داد میزند که اصلا تناسبی با معماری و ساختمان ندارد، ولی خوب چه کنیم!! 

البته ما هم زیاد امانت داری نکردیم. وقتی تمام آثار باستانی ما به خاطر مسائل مذهبی روز از بین میرود و فدای سیاست بازی و خشکه مقدس بازی میشه، دیگه از اینا توقعی نیست. 

هنوز برام قابل هضم نیست، که این آدما هنوز یاد نگرفته اند که بابا کنار خیابان نباید ش.ید. بابا تف نکن!! این همه تابلو زده اند که تف کردن ممنوع!  

باید از وسط پیاده رو یا کنار خیابان حرکت کنی، چون دیوارهای کنار پیاده رو آلوده! در و دیوار هم به سلامتی آثار هنری دماغی، دهنی، حیوانی به چشم میخورد!! 

 این آدما به اندازه ای که به حیوانات اهمیت میدهند برای خودشان اهمیت قایل نیستند!  

آخ... از زباله چی بگم، ما تو ایران زباله های خودمان را پشت در خانه همسایه میزاریم. اینجا هرکی زباله هایش را پرت میکند توی حیاط بغلی یا توی کوچه!! اگه حواست نباشه، راست می افته رو سرت. 

هرجا بنایی و ساختمان سازیه، میشه مرکز جمع آوری زباله محله!! 

ما تو ایران از یک سوسک می ترسیم. اینجا با کلی موش، گربه، سگ، کلاغ و مارمولک همزیستی مسالمت آمیز پیدا کرده ام. پشه و مگس که اصلا عددی نیستند!! 

روزهای اول از گرسنگی در حال موت بودم و هیچ چی نمیخوردم، وقتی فروشنده و دستهای سفیدش! رو میدیدم، حالم بهم میخورد. اما الان مثل انسانهای شجاع، وارد رستوران میشوم و تصور میکنم آمدم بهشت و گارسونها هم حوری بهشتی اند و غذا هم مائده آسمانی است. 

غذاهای خوبی دارند البته به جز قیافه ی محل و آدماش!! 

خلاصه خاطرات شمال محاله یادم بره!! بابا دم ایران خودمون گرم. خیلی باحاله! 

اگه نبود که آدم فضول و پیله ای هستم! فکر میکنم یک روز هم دوام نمیآوردم. ولی خوب چه کنیم که اینجور خلق شده ایم دیگه! 

سعی میکنم زیبایی هایش را بیشتر ببینم تا زشتی هایش را. 

 

این هم حس ختام این روز: 

 

/ ای بسا هندو و ترکی همزبان / وی بسا دو ترک چون بیگانگان / 

 / همزبان محرمی خود دیگر است / همدلی از همزبانی بهتر است / 

 

باید دنبال یک همدل باحال بگردم تا سختی های محیطی فراموش بشه.